بهشت من .....

به
من گفته بودی عشق بی آنکه در بزند می آید،با فانوسی در دست و برقی در
چشمان و امروز می توانم دنیا را در یکی از سلولهای تو ببینم عشق در اتاقم
نشسته است و به من لبخند می زند!
هر روز به تو فکر می کنم و از خودم می
پرسم آیا درختان و پرندگان خواب می بینند؟؟آیا درختان می توانند بوی تو را
حس کنند؟؟آیا پروانگان می توانند برای تو شمعی بر افروزند؟؟
از
تو با چه کسی حرف بزنم؟چه کسی باور می کند که بهشت را در دستهای تو دیده
ام و زمین را که با همه ی عظمتش روی دکمه ی پیراهنت نشسته بود؟چه کسی باور
می کند جنگل های انبوه در گیسوان دلتنگ تو گم می شوند؟؟
ترانه ای را که
برای تو سروده ام،از گفتگوی موحها و ساحل زیباتر است،اما از سکوت تو زیبا
تر نیست.دوست دارم ترانه هایم در قلب تو خانه داشته باشند و تو با انگشت
های لاغرم روی شیشه ی مه گرفته بنویسی:"اگر چراغ عشق روشن باشد،هزاران کوه هم نمی تواند بین ما فاصله بیندازد."