آيينه شکسته....

 

آيينه شکسته

ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز
بر پيکر خود پيرهن سبز نمودم
در آيينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسوي خود آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
چشمانم را  نازکنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالي آهسته نشاندم

گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نيست
تا مات شود زين همه افسونگري و ناز
چون پيرهن سبز بيند به تن من
با خنده بگويد که چه زيبا شده اي باز

او نيست که در مردمک چشم سياهم
تا خيره شود عکس رخ خويش ببيند
اين گيسوي افشان به چه کار آيدم امشب
کو پنجه ي او تا که در او خانه گزيند

او نيست که بويد چو در آغوش من افتد
ديوانه صفت عطر دلاويز تنم را
اي آيينه مردم من از اين حسرت و افسوس
او نيست که بر سينه فشارد بدنم را

من خيره به آيينه و او گوش به من داشت
گفتم که چه سان حل کني اين مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خويش
اي زن چه بگويم که شکستي دل ما را

 

نا آشنا...

 

باز هم قلبي به پايم افتاد

باز هم چشمي به رويم خيره شد

باز هم در گيرودار يك نبرد

عشق من بر قلب سردي چيره شد

 

باز هم از چشمه ي لب هاي من

تشنه اي سيراب شد سيراب شد

باز هم در بستر آغوش من

رهروي در خواب شد در خواب شد

بر دو چشمش ديده مدوزم به ناز

خود نمي دانم چه مي جويم در او

عاشقي ديوانه مي خواهم كه زود

بگذارد از جاه و مال آبرو

 

او شراب بوسه مي خواهد زمن

من چه گويم قلب پر اميد را

او به فكر لذت و غافل كه من

طالبم آن لذت جاويد را

 

من صفاي عشق مي خواهم از او

تا فدا سازم وجود خويش را

او تني مي خواهد از من آتشين

تا بسوزاند در او تشويش را

 

او به من مي گويد اي آغوش گرم

مست نازم كن كه من ديوانه ام

من به او مي گويم اي ناآشنا

بگذر از من من تو را بيگانه ام

 

تنها...

 

تو تنهايي

ومن صد بار تنهاتر

تو ميداني كه من جز با تو

با هر كس كه باشم...باز تنهاييم

تو ميداني كه اين بغض فرو خورده

به جز بر شانه هاي استوارت

جاي ديگر وا نخواهد شد

و ميداني كه من يك عمر چشمانم به در بودست....

دلم امروز ميخواهد

كه اين را هم بداني كه......

دگر ناب توانم نيست

ببين سردي زمستان دستانم را خجل كرده

وحتي اشك هم ديگر...

تسلي بخش غمها نيست

بيا كه ديگر از دست خيالت هم گريزانم

بيا كه سخت تنهاييم

 

کاش می شد.....

 

کاش مي شد سرزمين عشق را
در ميان گام ها تقسيم کرد
کاش مي شد با نگاه شاپرک
عشق را بر آسمان تفهيم کرد

کاش مي شد با دو چشم عاطفه
قلب سرد آسمان را ناز کرد
کاش مي شد با پري از برگ ياس
تا طلوع سرخ گل پرواز کرد

کاش مي شد با نسيم شامگاه
برگ زرد ياس ها را رنگ کرد
کاش مي شد با خزان قلب ها
مثل دشمن عاشقانه جنگ کرد

کاش مي شد در سکوت دشت شب
ناله ي غمگين باران را شنيد
بعد،دست قطره هايش را گرفت
تا بهار آرزو ها پر کشيد

کاش مي شد مثل يک حس لطيف
لا به لاي آسمان پر نور شد
کاش مي شد چادر شب را کشيد
از نقاب شوم ظلمت دور شد

کاش مي شد از ميان ژاله ها
جرعه اي از مهرباني را چشيد
در جواب خوب ها جان هديه داد
سختي و نامهرباني را نديد

کاش مي شد با محبت خانه ساخت
يک اطاقش را به مرواريد داد
کاش مي شد آسمان مهر را
خانه کرد و به گل خورشيد داد

کاش مي شد بر تمام مردمان
پيشوند نام انسان را گذاشت
کاش مي شد که دلي را شاد کرد
بر لب خشکيده اي يک غنچه کاشت

کاش مي شد در ستاره غرق شد
در نگاهش عاشقانه تاب خورد
کاش مي شد مثل قوهاي سپيد
ازلب درياي مهرش آب خورد

کاش مي شد جاي اشعار بلند
بيت ها را ساده و زيبا کنم
کاش مي شد برگ برگ بيت را
سرخ تر از واژه ي رويا کنم

کاش مي شد با کلامي سرخ و سبز
يک دل غم ديده راتسکين دهم
کاش مي شد در طلوع ياس ها
به صنوبر يک سبد نسرين دهم

کاش مي شد با تمام حرفها
يک دريچه به صفا را واکنم
کاش مي شد در نهايت راه عشق
آن گل گمگشته را پيدا کنم

 

بهاربيست                   www.bahar20.sub.ir

تو به من خيره شدي
تو كه با نگاهت در شعر من سوختي
از طپش تنهايي سكوتم بر تو خيره شدم
آن زمان كه تو را از بر خواندم
در ذهنت تيره شدم
به شكل خاكستري شعرهايم در نگاهت پاك شدم
در نفسهايت حذف شدم
من كه در هر ثانيه با تو ثبت شدم
اكنون در بادم
مثل شعله اي در باد بي يادم
من تو را از بر خواندم
من كه در شعرم تو را همدرد خواندم
در نگاهت ردپايي از نفرت درك كردم
در گرماي تنت لذت هوس را لمس كردم
در حضور دردم حضورت را حس نكردم
همين لحظه بود كه تو را از شعرم حذف كردم
لحظه اي رسيده است
از نوع حسرت ها
فرصتي ازفاصله ها
زماني به شكل خاطره ها
به ديروز خيره مي شوي
تكرارش مي كني
اين تكرار ترس از فرداهاست
ترس از خاطره هاست
ديروز را از بر كن
فردا را پر پر كن
كه فردايي نخواهيم ديد
كه فرداها همه بي بنيادند